با فرا رسیدن فصل بهار و دلپذیرتر شدن هوای شهر، مَگی مَکْ گیلیکادی از خونه بیرون میومد، روی تابی که در ایوان قرار داشت مینشست و بافندگی میکرد.
اون یک پیرزنِ تنها بود که میخواست خودش رو سرگرم کنه.
وقتهایی که روی تاب مینشست، با دقت به همه چیز توجه میکرد تا مبادا اتفاق بدی بیفته.
دردسرها و مشکلات توی اون شهر و خیابون خیلی زیادن و فقط مَگیِ که از پشت عینکهاش میتونه اونها رو ببینه و به بقیه هشدار بده.
صبح چهارشنبه، روزی بود که همسایههای جدید خانوم مک گیلیکادی به خونه شون نقل مکان میکردن.
پیرزن طبق معمول روی تاب نشسته بود و به اعضای جدیدِ محله نگاه میکرد.
اونها یک زن و شوهر، به مراه پسرشون چارلی و سگشون کودی بودن.
همینطور که پسرک به پدر و مادرش در بردن وسایل به داخل خونه کمک میکرد، سگ بازیگوش با دیدن یک پروانه به طرفش دوید و از خونه بیرون رفت.