روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، تعداد زیادی موش زندگی میکردند.
کمی دورتر از محلِ زندگیشون، یک باغچهی بزرگ پر از میوهها و سبزیجاتِ خوشمزه بود.
این موجوداتِ ریز برای تفریح، غذا خوردن، بازی کردن و کلی کارِ دیگه به اونجا میرفتند.
همه چیز برای موشها عالی پیش میرفت تا اینکه یک مهمونِ ناخونده سر رسید.
یک جغدِ قهوهای با بالهای بلند و پنجههای تیز.
حیوونهای بیچاره که از ترسِ شکار شدن دیگه نمیتونستن به باغچه برن، با اینکه پیدا کردنِ غذا بیرون باغ چهشون خیلی سخت بود، از اونجا فاصله گرفتن تا خودشون غذای جغد نشن.