داستان اصلی فرار و کشته شدن الک لیماس و الیزابت گولد از آلمان شرقی، که بر حوادث کتاب حاضر سایه افکنده، در رمان جاسوسی که از سردسیر آمد از جان لوکاره به تفصیل آمده است. در آن داستان لیماس، مأمور سازمان اطلاعات خارجی بریتانیا، امآی۶، به منظور اجرای طرح به دام انداختن هانس دیتر مونت، یکی از سران ارشد سرویس اطلاعات آلمان شرقی موسوم به اشتازی، هویت دوگانهای میگیرد. لیماس مأمور میشود با فرورفتن در نقش کسی که از سرویس جاسوسی بریتانیا اخراج شده و در هیئت دائمالخمری خائن، ضمن آشنایی با دختر کمونیستی به اسم الیزابت گولد، به تدریج جذب سیستم کمونیستها شده و به برلین شرقی فرار کند. مأموریت او در آنجا این است که مونت را به عنوان «جاسوس بریتانیا در سازمان اطلاعاتی آلمان شرقی» معرفی کند. یوزف فیدلر، یکی دیگر از مدیران ارشد اشتازی و رقیب مونت، که انسانی آرمانگرا و موجهتر از مونت است، پیشتر اعتقاد داشته که مونت جاسوس بریتانیاست و حالا با آمدن لیماس و اعترافاتش بهترین فرصت برای او فراهم شده تا خیانت مونت به کمونیسم را آشکار کند. همهچیز برای شکار مونت درست پیش میرود و کار به دادگاه خلقی میکشد، اما مونت در دادگاه ادعا میکند که لیماس جاسوس دوجانبه است و الیزابت گولد را برای اثبات ادعای خود به عنوان شاهد به دادگاه میآورد. ناگهان شهادت الیزابت گولد همهچیز را عوض میکند. او حقایقی را دربارۀ الک افشا میکند که معلوم میشود او همچنان مأمور سرویس بریتانیاست و قصد داشته مونت را خراب کند. مقامات آلمان شرقی فیدلر، رقیب مونت، را به زندان میاندازند. مونت به لیز گولد و لیماس برای فرار به برلین غربی کمک میکند. آنها برای عبور از مرز باید از دیوار برلین بالا بروند؛ اما در حین بالا رفتن از دیوار نگهبانان به آنها شلیک میکنند و هر دو را پیش از فرار به برلین غربی میکشند. از همین داستان فیلمی در سال ۱۹۶۵ به کارگردانی مارتین ریت ساخته شده است.