دوباره خواب او را دید. چشمان آبیاش آنقدر براق و داغ بود که بر روح او داغ میزد. امواج موهای قهوهای تابدارش بر روی بدنش ریخته بود و بر او بوسه میزد. قرار بود دو ماه دیگر ازدواج کنند. نمیتوانست صبر کند تا هر روز صبح کنار او از خواب بیدار شود و به عنوان همسرش به او عشق بورزد، دقیقا همانگونه که او الان داشت به او عشق میورزید.
چیز مهمی بود که باید به او میگفت. کار واجبی بود که باید انجام میداد. هر چه که بود از گوشههای مهآلود ذهنش میگریخت.ذهنش را متمرکز کرد و آن فکر را آنقدر صیقل داد تا بالاخره توانست...
از او مراقبت کن.
باید از نامزدش مراقبت میکرد. برادرش به او تعرض کرده بود. و اگر میتوانست باز هم او را آزار میداد.
برادرش را دید. در چهرهاش میشد مجرم بودن را دید که با دیوانگی فاصلهی کمی داشت. روی یک کشتی بودند. تفنگی در دست برادرش بود و او را تهدید میکرد. برادرش او را هدف قرار داده بود و بیتردید میخواست به او شلیک کند. پس او در آب پرید. اقیانوس طوفانی بود و او را به زیر کشید. احساس کرد که دارد غرق میشود. گلولهها سطح آب را شکافتند و با فاصلهی کمی از کنار سر و بدنش رد شدند و به هدف نخوردند.
با شدت و سرعت شنا میکرد، ریههایش میسوخت. بزرگترین ترسی که تا آن زمان شناخته بود او را به جلو میراند. باید از نامزدش مراقبت میکرد...