باز هم هراسان از خواب بیدار میشوم. خواب تو را میدیدم. خوابی که تو در آن حضور نداشتی. اما،خواب تو بود؛ چون تو تعبیرش کردی، و چون تو تعبیر خوابم بودی؛ خوابی که تلخ می نمود و شیرین. نمیدانم! شاید مثل طعم گس خرمالو!
صبح همان شب بود. شبی که خواب تو را دیده بودم. هوا گرگ و میش بود. تاریک روشن صبح، حدود ساعت ۵. صدای دقالباب را که شنیدم، پریشان خودم را دم در رساندم؛ قامت رشید تو بر آستانه ی در بود. مثل همیشه آراسته و باوقار.همان خصوصیاتی که همه را مجذوب میکرد. همان صورت نورانی، محاسن بلند، با لباسهای اتو کشیده و پوتینهایی که تا بند آخرش بسته بود. همه نماد اقتدار و عشق با لبخندی بر لب و چه اسم با مسمّایی که یارانت تو را به آن میخواندند: «نوح نبی»!
تو چشم و چراغ پدر بودی و یگانه ی مادر. آقای دکتر جبهههای نبرد و سنگ صبور دوستان.اما برای من همبازی دوران کودکی و تکیهگاه بزرگسالی و مگر خواهر تکیهگاهی جز برادر دارد؟ صبح که صدای در آمد، می دانستم که تویی و انتظارم جز دیدن تو نبود.
برای دیدنم آمده بودی. برای خداحافظی با من که لحظهای طاقت دوریات را نداشتم؛ گرچه مدتی بود که کوچه و خیابانهای شهر میان من و تو حایل شده بود اما دلم پابست تو بود. با رشته ای از انس و الفت که با گرههایی از عشق استحکام یافته بود.