روزی روزگاری شاهزاده خانم جوانی در یک قلعهی شلوغ زندگی میکرد.
هر روز صبح با طلوع خورشید، شوالیهها به سمت قلعه میومدن.اخبار مربوط به شکست دادن دشمنان، تعداد اژدهایی که اسیر کرده بودن و شهروندانی که آزاد شده بودن رو به پادشاه بدن.
طبقهی بالا، خانم ها اطراف ملکه جمع شده بودن و اوقات خودشون رو با شمردن پارچه های ابریشمی، نوشتن دعوت نامه و تماشای لوسترهای در حال درخشیدن میگذروندن.
شاهزاده خانوم کوچولو هم دوست داشت بخشی از این شلوغیها باشه، اما تمام تلاشش برای کمک کردن نادیده گرفته میشد و صدای شیرینش توی اون شلوغی ها گم می شد.
به همین دلیل، تنهایی اطراف قلعه پرسه میزد و دنبال راهی میگشت تا خودش رو سرگرم کنه.