صدای سنتور آیدا از بالا میآمد، دیروقت شب بود و او همچنان در شومینه شعله میکشید، صدای سنتور که قطع شد، کمی افسرده و آرام گفت: «به دخترت بگو بزند، نمیدانی که این صدا مرا تا کجاها میبرد.» گفتم: «میخواهی بازهم از آن نقش جادویی سنگنگارههای کوه هزار بگویی؟» خندید و دیگر باره شعله کشید: «به دخترت بگو بزند.» گفتم: «میخواهی باز هم مرا به میهمانی خورشید شاه ببری؟ و آن سرهای بریدهی آویخته از کنگرههای قصر شاه؟ و یا که بگذاری پردهای نور شوم و آرام از پشت شیشههای رنگی درهای هفتدری، توی تالار بخزم و بیایم پهلویت سرسفرهی دختر شاه پریان بنشینم! نمک تعارفم کنی و...» خندید و گفت: «به دخترت بگو بزند.» و آیدا همچنان مینواخت. سردم شده بود و دستهایم روی شعلههای آتش میرقصید. نمیدانستم که او آتش هم میشود.
البته من هنوز کتاب رو تموم نکردم ولی اینقدر خوبه که گفتم زودتر بنویسم. خیلی عالیه عاشق نگارش با لهجه کرمانیش شدم. اگر کسی با لهجه کرمانی کتاب صوتی آهوانی رو هم منتشر کنه فکر کنم محشر بشه. ضمنا کتاب داستانهای کوتاه هست.