روزی را به یاد آورد که لخت وسط اتاق ایستاده بود و گروهبان سربازگیری اندازهاش میگرفت و معاینهاش میکرد. ناگهان دریافت زمانش را به یاد ندارد. میتواند تنها یک سال پیش باشد؟ با این همه همین یک سال فاتحهی تمام سالهای دیگر عمرش را خوانده بود. حالا اما، زندگی را دوباره شروع میکند. دیگر از این فروتنی چاپلوسانه در برابر چیزهای بیارزش رها میشود. بی هیچ ملاحظهای خودش خواهد بود.