در یک صبح زیبا، آنانسیِ عنکبوت از خونه اش بیرون اومد و میخواست پیش مادربزرگش بره.
پس حرکت کرد و به خونهی مادربزرگ رسید.
اون به مادربزرگش گفت: مادرجون من حوصله ام سر رفته،کاری برام داری تا انجام بدم؟
عنکبوت پیر جاهایی رو که میخواست لوبیاها کاشته بشن رو به آنانسی نشون داد.
بعد خودش به خونه برگشت تا چیزی برای ناهار درست کنه.
آنانسی زمین رو با بیل شخم زد و مشغول کاشتن دونههای قرمز لوبیا در زمین شد.
یک ساعت گذشت و گرمای نور خورشید اجازه نداد کارش رو به راحتی ادامه بده…