یک روز من و دوست صمیمیم اِما، در حال برگشتن از مدرسه بودیم که یک چیز عجیب توجهم رو به خودش جلب کرد.
توی خیابون یک جوجه رو دیدم که به اینور و اونور میدوید.
به اِما گفتم؛ اِما نگاه کن! چرا یک جوجه توی خیابونه؟
ما در شهری زندگی میکنیم که توی خیابونهاش پر از ماشین، اتوبوس، پرنده و آدمه.
اما من تا به حال یک جوجه این طرفها ندیده بودم.
حتما اون پرندهی بیچاره گم شده بود و به کمک نیاز داشت.
پس دنبالش دویدم تا بگیرمش،ولی چشمتون روز بد نبینه.
گرفتن یک جوجه خیلی سخت تر از چیزیه که به نظر میاد.
بالاخره بعد از کلی دویدن توی خیابون موفق شدم اون پرنده رو بگیرم.