روزی روزگاری در کشور روسیه، دخترک کوچیکی به نام ماشا به همراه خانوادهاش توی خونهای در نزدیکی جنگل زندگی میکردند.
در یک روزِ سرد و برفیِ زمستونی، دخترک طبق معمول برای چیدنِ توت وحشی به جنگل رفت.
پدر و مادرش همیشه به اون اخطار میدادن که زیاد جلو نره، چون ممکن بود مسیرش رو فراموش کنه و گم بشه.
دخترک هم به حرفشون گوش می داد و همیشه تا حدی جلو می رفت که اگر به پشت سرش نگاه می کرد، میبایست سقف قرمز، دیوار سفید و دودکشی که ازش دود بیرون میومد رو ببینه.
اینطوری میفهمید خیلی از خونه دور نشده و خیالش راحت می شد.
بعد از گذشت یک ساعت، ماشا همهی توتهای رسیدهای که اطرافش بود رو چید. اما سبدی که به همراه داشت هنوز پر نشده بود.
پس از اونجایی که دختر کنجکاوی بود، تصمیم گرفت کمی بیشتر وارد جنگل بشه.
همینطور به راه رفتن بین بوتهها و درختها ادامه داد تا اینکه بالاخره سطلش پر از توت وحشی شد.
اما وقتی به پشت سرش نگاه کرد، خبری از سقف قرمز و دیوار سفید نبود و فقط درخت می دید…