در یک روزِ بهاری، عنکبوتی به نامِ آنانسی روی یک لایهی نرمِ علف دراز کشید بود و از هوای خنک لذت میبرد.
اون به رویاها و آرزوهاش فکر میکرد و حواسش به چیزی که بهش نزدیک میشد نبود.
یک فیلِ غولپیکرِ خسته که خوابش میومد، با قدمهایی که زمین رو میلرزوند به طرف جای مورد علاقهاش توی جنگل میرفت تا کمی استراحت کنه.
به محض اینکه به علفهای نرم و تازه رسید، بدونِ نگاه کردن به زیرش، نشست.
درست حدس زدید! فیلِ درشت، دقیقا روی آنانسی دراز کشید.
فیل یک لحظه احساس کرد چیزی شنیده، برای همین به دور و برش نگاهی انداخت، اما کسی رو ندید.
پس دوباره چشماش رو بست…