پینی از خونه بیرون رفت.
تابستون تقریبا تموم شده بود و روزها و هفتههای گرم و آفتابی، در حال گذشتن و دور شدن بودند.
صبح شده بود و خورشیدِ درخشان دوباره همه جا رو گرم کرده بود و پینی خیلی خوشحال بود.
آروم آروم توی پیاده رو قدم میزد و دنبال یک سنگ خاص بود.
به همین دلیل باید با دقت تمام اون منطقه رو می گشت.
چون اون سنگ، یک سنگ آرزو بود.
پینی می دونست که سنگ های آرزو، خیلی سخت پیدا میشن اما اگه حسابی و با دقت بگرده، شاید بتونه یکی از اونها رو پیدا کنه و بعد میتونه آرزویی کنه.