امروز سه شنبه است و تا بهار، دو هفتهی دیگر باقی مانده. دو برادرم مسعود و بهزاد تازه برایم خانه را نقاشی کرده بودند. خیال داشتم امسال عید با بقیهی سالهای عمرم متفاوت باشد؛ فرشها را شسته بودم؛ ملحفهها را نو کرده بودم؛ پردهها و آشپزخانه از غبار و چربی پاک شده بودند و من داشتم خودم را برای یک زندگی تمیز و مرتب آماده میکردم. خیال داشتم تا قبل از فرا رسیدن عید موهایم را کاهی کنم و کمی بیشتر به خودم برسم تا از حالت یکنواختی بیرون بیایم و امیدوار بودم که بهار امسال از بقیّه سالهای زندگیام با منصور، بیشتر مورد توجه و عنایت شوهرانهاش قرار بگیرم که البته نشد.
فرشی که تازه شسته بودم از شدت رنگ و بوی خون، قابل استفاده نبود و من هم تمام فرصتها را از دست داده بودم که خّب البته زیاد هم بد نشد. دیگر مجبور نیستم توجه و عنایت منصور را گدایی کنم. حالا دیگر زمان برایم متوقف شده و من حتی نمیتوانم حدس بزنم چقدر از این حادثهی فجیع گذشته است. ساعت دیواری هنوز روی هشت و پنجاه دقیقه ایستاده ولی من مطمئنم که تقویم را تا روز یازده اسفند هشتاد و هشت ورق زدهام و تمام لحظاتی را که تا قبل از این تاریخ گذراندهام مو به مو به خاطر میآورم. حالا دیگر تاریخ دقیق تولدم را میدانم. تاریخ دقیق تولد من بر اساس آنچه الان اراده کردهام که بدانم بیست و پنج آذر ماه شصت و یک است. در حالی که در شناسنامهام تولد مرا سی شهریور شصت و یک ثبت کردهاند.
من هفتمین فرزند مادرم بودم و اولین دختر او؛ پدرم به خاطر داشتن یک دختر، صورتش را به حجرالاسود چسبانده بود و با وجود خوردن ده ضربه تازیانه از دست شرطیهای عربستان، از خدا مرا خواسته بود. حالا میفهمم چرا نباید برای چیزی که مقدّر نیست نذر و نیاز کرد، شایدمن برای پدرم مقدّر خدا نبودم. سالها بعد هر وقت با او لجبازی میکردم سرم داد میکشید و ادعا میکرد ده ضربهی تازیانهی شرطیها را به خاطر داشتن پلنگ صورتی تحمل کرده که حالا شاهد لجبازی و زبان درازیاش باشد و اعتراف میکرد حالا از خواستهاش پشیمان است. اما من مطمئنم در این ادعای او چیزی جز طنز نبود. او مرا به خاطر جثهی ظریف و ضعیفم پلنگ صورتی یا ماهیِ خارو خطاب میکرد که خوب البته باعث عصبانیتم میشد؛ بیشتر وقتها به اسمهای مسخرهای که با آنها مرا صدا میزد اعتراض میکردم و داد و هوار راه میانداختم که البته هیچ تأثیری روی پدرم نداشت و او تغییر رویه نمیداد. پدرم مردِ چاق خوش سر و زبان، شوخ، مهربان، دست و دلباز و باصفایی بود. او مرا بیشتر از خودش دوست داشت و اشتباهات و شیطنتهای مرا به سادگی میبخشید به طوری که بقیه به او اعتراض میکردند. با این حال خیلی به ندرت تنبیه میشدم و عزیز دردانهی پدرم بودم. برادرانم اسماعیل و بهزاد به خاطر چشمپوشیِ وقت و بی وقتِ پدر در مورد خطاهای من مرتب اعتراض میکردند و گاهی دور از چشم او مرا حسابی گوش مالی میدادند که خّب البته من هم اصلاً کوتاه نمیآمدم، زیرابشان را میزدم و چغولی آنها را به پدرم میکردم، پدر هم آنها را تنبیه میکرد.
چه قدر دلم برای آن روزها تنگ شده و چه قدر خوشحالم که در آستانهی ملاقات با پدرم قرار دارم، بیشتر از پانزده سال است که از دیدنش محروم بودهام و حالا حتماً او را خواهم دید وقتی او را ملاقات کنم بغلش میکنم و اجازه میدهم مرا بغل کند و به سینهاش بفشارد، من حالا خیلی فرق کردهام دیگر اصلاً شبیه پلنگِ صورتی نیستم. حسابی بزرگ شدم، جوان و قوی و او حتماً از دیدن من شگفت زده خواهد شد!