بعد از آن همه بیقیدی و زندگی باری به هر جهت در خانه بیکن، حالا اینجا مستقر شده بودم. کمتر مشروب میخوردم و بیشتر مطالعه میکردم ـ و البته بیشتر هم مینوشتم، اما پیشرفت چندانی نداشتم. کاش میشد کسی کمکم کند. البته هر روز مطالبی مینوشتم، اما هرگز به نظر نمیرسید بتوانم آنها را به مطالبی خواندنی تبدیل کنم. در دبیرستان ما یک کلاس نویسندگی خلاق دایر شده بود، اما شرط ثبت نام در آن، داشتن نمرات عالی زبان انگلیسی در کلاس یازدهم بود. گمان میکنم افراد قبل از اینکه مجاز به ثبت نام در یک رشته هنری باشند، باید ابتدا باهوش بودن خود را به اثبات برسانند و از آنجا که هنوز هم نگران بودم مدیر دبیرستان بفهمد که من هرگز کلاس یازدهم را به پایان نرساندهام، اصلاً سعی نمیکردم با آنها درگیر شوم. اما بعد که متوجه شدم این کلاس چطور تدریس میشود، خوشحال شدم که اصلاً در آن ثبت نام نکردهام. یکی از دوستانم که در آن کلاس بود، میگفت که استادشان آدم بی نظم و ترتیب با موهایی آشفته است که وانمود میکند فردی خلاق است. هر روز که به کلاس میآید، به دانش آموزان میگوید یک ورق کاغذ سفید روی میزهای خود بگذارند. سپس کیف بزرگ خود را که همه چیز در آن پیدا میشد، برمیدارد و بدون اینکه حتی درونش را نگاه کند، با دست دنبال چیزی میگردد و بالاخره شیء عجیبی بیرون میآورد و آن را صاف روی میز چوبی خود قرار داده و از دانش آموزان میخواهد توصیفش کنند و فراموش نکنند که حتماً با نهایت ذوق بنویسند. اشیایی که دانش آموزان تا آن زمان توصیف کرده بودند، عبارت بود از؛ یک کنگر فرنگی، چندتا پروانه، یک کفش تنیس، یک حلقه کلید، یک گل بامیه گلدانی، یک فرشته کریسمس منبت کاری شده و یک ساندویچ. وقتی اینها را شنیدم، خیلی امیدوار شدم و فهمیدم خودم در زمینه نویسندگی خیلی جلوترم، هرچند که نسبت به نتایج آن مطمئن نبودم.
بنابراین، سعی کردم به کارهایم نظم و ترتیب بدهم. من از همان کلاس ابتدایی عادت داشتم خاطرات روزانهام را بنویسم ـ اما آنها مطالبی ضد و نقیض بودند و به جعبهای پر از تکههای پازل شباهت داشتند، و اصلاً معلوم نبود بشود آنها را با هم جور کرد. این بار، نوشتههایم را به چندین بخش تقسیم کردم. اولین و مشهودترین بخش آن را مطالب روزمرهام تشکیل میداد، بخشی که از جریان افکارم نشأت میرفت واحساسات حقیقی، انگیزههای واقعی، و کارهای جنون آمیزم را در آن منعکس میکردم. این بخش، زندگیام را همچون منظرهای فریبنده و گیرا ترسیم میکرد.
بخش بعدی به مطالب برگزیده و مطلوبم اختصاص مییافت. به این شکل که هر بار کتابی میخواندم، بهترین مطالب آن را به طور خلاصه در این بخش مینوشتم، بخشهایی که زیبایی، قدرت و حقیقت آنها چنان مرا تحت تأثیر قرار میداد که از شدت غبطه و تحسین زبانم بند میآمد. ساعتها وقت صرف میکردم تا کل صفحات را کلمه به کلمه با دستخط ریز و کج و کولهام رونویسی کنم. پس از خواندن رمان مسیر تحول نوشته ریچارد یاتز این عبارات را نسخه برداری کردم:
هنوز هم فکر میکردم، در گوشه ای از جهان، مدینه فاضلهای هست که ساکنان آن مردمانی طلایی و شگفت انگیزند. مردمانی که فارغ از هر تلاشی زندگی خود را آن گونه که میخواهند می سازند، هرگز لازم نیست اشتباهی را اصلاح کنند، زیرا هرگز چنین نمیشود و ممکن نیست کاری را از همان ابتدا تمام و کمال انجام ندهند.
بخش سوم، بخش ساده و روشن واژه ها بود، در این بخش کلمات و مفاهیمی که میخواستم یاد بگیرم یا از آنها استفاده کنم را یادداشت میکردم. کلماتی مثل: چسبناک، مصونیت، شور، متظاهرانه، شرور، استمنایی، خائنانه، غمگین و ….
بخش چهارم، مختص ایدههایی بود که بعضی وقتها به ذهنم میرسید، پرتوهایی رنگارنگ از مطالب کتابهایی که خوانده بودم، یا بخشهایی از یک فیلم که ناگهان به خاطر میآوردم، و نیز گفتگویی مربوط به گذشته که ناگهان در ذهنم جان میگرفت. به گونه ای که گاهی اوقات نیمه شب از خواب بیدارم میکرد، یا هنگام رانندگی غافلگیر میشدم و ناچار بودم آنها را به صورت ناخوانا روی روکش پلاستیکی سفیدرنگ صندلی در کنار پایم بنویسم.