نباید این ارثیه را قبول میکردم. همهاش از همین جا شروع شد. این خانه روزگار کسانی پیش از من را هم خوش نکرده بود. نباید به این عمارت نقلمکان میکردم و نباید اصلاً گذرم به لاندسکورن و فیلاخ و کرنتن میافتاد از همان اول. اما آمدم سراغ این خانه و واردش شدم و قبولش کردم و همزمان از تمام چیزهایی که تا آن وقت موجودیتم را شکل میدادند، بریدم. لاندسکورن را قبول کردم و از ورا جدا شدم، از هر چیزی که میتوانستم بگریزم گریختم و آمدم سروقت اینجا که پناهگاهی بشود و در آن لانه گرفتم. میلم همیشه به پنهان شدن میکشید و اینجا دارم به میلم رفتار میکنم. باید مدتها منتظر میماندم، تمام آن سالهایی که گذشتگان من با درگذشتشان این خانه را ترک میکردند و من از فاصلهای که به من اطمینانخاطر میداد تلاش داشتم خودم را در این خانه و در اینجا ببینم و به آن عادت کنم و حالا وقتش رسیده بود. حالا دیگر بعد از مرگ آنا این در بسته نبود و من آمدم بازش کردم و در خانه جا گرفتم. طی تمام آن سالها فکرم پیش لاندسکورن بود و خودم را برای بودن در اینجا آماده میکردم، اما خودم را فریب هم داده بودم، چون برای روبهرو شدن با چیزی که حالا داشتم میدیدم آمادگی پیدا نکرده بودم. روبهرو شدن با این عمارت، در واقع با این خانهی عمرخودکرده، ازهمپاشیده و دربوداغان. هنوز در را باز نکرده، بوی خانه من را کشید در خودش. گذشتگانِ من از این مکان درنگذشته بودند و هنوز آنجا بودند و زنده، و طی آنهمه سال انتظارم را میکشیدند و حالا با بویشان آمده بودند به استقبالم، بویی که من را از اتاقی به اتاق دیگر میکشید. به نظرم میآمد بوی دوران کودکی، بوی مُردار و گندیدگی احاطهام میکنند و به بدنم میچسبند و دستآخر از خود من بیرون میزنند و میشوند بوی خودم که زمانی هم بودند.
نباید میآمدم اینجا، همان زمان که طفلی بودم هم نباید میآمدم، اما نمیشد. عمویم، یعنی عموی پدرم میخواست همه بیایند و همه باید میآمدند، و میآمدند. آنا و عمو اینجا زندگی میکردند و میخواستند من و پدر و مادرم بیاییم اینجا، و بقیه هم، تمام قوموخویشها، تمام قوموخویشها با بچهها، سالی یکبار، دوبار. برای پدرمادرها ضرورتی، افتخاری، برای بچهها باری سنگین. آدم باید تروتمیز بره لاندسکورن، تمیز و مرتب. ما هم تمیز و مرتب میرفتیم، مرتب و آراسته برای عکسهای عمو. عمو میگفت همه بیایید، بار عام میداد و تمام قوموخویشها را در آن خانه جمع میکرد، تمام بچههای قوموخویش را. مسئلهای که کسی از آن خبر نداشت این بود که از همان زمان عمو داشت پیِ وارثی میگشت و در واقع نامزدهای احتمالی را به خانهاش دعوت میکرد و ارزیابی. بعدها به من گفت که هر وقت شروع کنی به این کار، باز هم دیر شروع کردهای. دلیل اصلی این دعوتها برای هیچکس معلوم نبود. روند کار همیشه یکی بود: وقتی میرسید که عمو دستم را میگرفت و از خانه خارج میشدیم و چندبار دورتادور ساختمان میگشتیم، بعد میگفت میخواهم ببینم پیشرفتت چهطور است، ببینم پیشرفت همهتان چهطور است. میگفت توی عکسهای من همهچیز خودش را نشان میدهد، چیزی از دست عکسهای من درنمیرود، میگفت و من را میبرد طرف دیوار ساختمان و از کنار دیوار میرفتیم و عمو با توجه به سنوسالِ من دنبال مناسبترین جا میگشت، آن وقت خودش دورتر میایستاد و من باید کنار دیوار میایستادم، مدتی طولانی، روبهرویش. بعد، همیشه و هربار، میآمد و انگشتی میگذاشت دهانش، خیسش میکرد و با آن موهایم را از پیشانی میزد کنار، حالا یا مویی آنجا بود یا نه، با همان انگشت هم ضربهای به پیشانیام میزد و سرم را هُل میداد به سمت دیوار پشتسرم و چند قدم میرفت عقب و از آن فاصله نگاهم میکرد و باز فاصله میگرفت و عکس نمیگرفت، تا وقتی که همهچیز را خوب دیده بود، تا وقتی که هیچچیز از نگاهش دور نمانده بود، تا وقتی که متوجه میشد که من که مقابلش ایستادهام، پیشرفتی کردهام. آن وقت عکسش را میگرفت.