روز هفتم محرم بود. راشِن دیگر نمیتوانست منتظر بماند تا نبرد بین دو سپاه آغاز شود. از تعدا لشکرها مشخص بود پیروز چه کسی است و کدام سپاه بر دیگری برتری مییابد. اگر سپاه آنها پیروز میشد مطمئن بود که آن سیل سپاه نمیگذارد دست او به رکاب ذوالجناح نیز برسد. آن اسب برای همه آرزوی دستیافتنی شده بود که در پی تصاحبش آن لحظه شماری میکردند.
در روز به بهانه آزمون اسبی را که تیمارش کرده بود سوار شد و دشت را بررسی کرد. از پشت سپاه خودشان تا پشت خیام سپاه مقابل رفت و هر نگهبانی او را میدید خودش را معرفی میکرد و در این چند روز همه او را شناخته بودند.
خوب موقعیت خیمههای سپاه مقابل را بررسی کرد. راه نفوذی در اطراف آن دید و متوجه شد اسبها را در کدام قسمت نگهداری میکنند. همه را به خاطر سپرد و به سپاه خودشان بازگشت. منتظر ماند نیمههای شب فرا برسد و تاریکی مانع دیده شدنش شود.
کیسهای کوچک به دست گرفت که در آن علوفه تازه بریزد. علوفهای که با گیاهی خوشعطر برای اسبان معطر شده بود. مقداری از خیمههای سپاه عمرسعد دور شده بود که به یکی از نگهبانان خودشان رسید. او را از پیش میشناخت، نامش شِبلی بود. میگفتند قبل از آمدنش به سپاه عمرسعد مردی دائمالخمر و شرابخوار بوده است. شِبلی مقابلش ایستاد و گفت: «که هستی و کجا میروی؟»
راشِن خود را معرفی کرد.
شِبلی گفت: «در این ساعت از شب کجا میروی؟»
راشِن گفت: «اسب شمر بن ذیالجوشن سخت بیمار است. به دستور او باید اسبش را مداوا کنم.»
شِبلی گفت: «خوب مداوایش کن، در این تاریکی و خطر میخواهی کجا بروی؟»
راشِن کمی جلوتر رفت تا بتواند صمیمانهتر با شِبلی سخن بگوید. گفت: «باید گیاهی برای مداوا بیابم. خود که شمر را خوب میشناسی اگر دستورش را اجابت نکنم مرا خواهد کشت. شمر بدون اسب مانند سوسماری بدون دم است. اگر باز گردم به او خواهم گفت که تو اجازه عبور به من ندادهای.»
راشِن فهمید که شِبلی از نام شمر نیز وحشت کرده است.
شِبلی گفت: «جانت در امان نخواهد بود اگر بخواهی به تنهایی بروی. بگذار چند تن از مأمورهایم را همراهت بفرستم.»
راشِن گفت: «من توان دفاع از خود را دارم. نمیخواهد مراقب من باشید. نیروهایت را برای خود نگه دار که نیازت میشود.»
راشِن حرفش را زد و به راهش ادامه داد.
دیگر به نزدیکی خیام حسین بن علی رسیده بود. اسبها را در کناری بسته بودند و نگهبانان بیشتر مراقب خیام بودند.
شِبلی به آهستگی خود را به اسبها رساند. ذوالجناح همچون خورشیدی بود که در میان اسبهای دیگر با آن یال نرمش و پوست سفیدش میدرخشید. اسب تنومند دیگری نیز بود که شکم و پاهایش پهن بودند. بیشتر به اسبهای کاری میماند، اما گردن کشیدهاش نشان میداد باد را به خوبی میشکافد و سرعت زیادی را میتواند در میدان نبرد داشته باشد. از ظاهرش معلوم بود همچون جنگاوران تنومند چابکیاش مثال زدنی است. به نظرش آمد این اسب را در رکاب فردی دیده بود که پرچم و علم سپاه حسین بن علی را به دست گرفته بود. مردی نیکو چهره و تنومند که تنها چنین اسبی میتوانست آن بدن را تاب بیاورد با این حال پای سوار بر زمین کشیده میشد. از اسب گذشت و کنار ذوالجناح رفت.
چشمهای ذوالجناح به چشم اسبان دیگر نمیمانست. اخم و جدیت در عمق آن رخنه کرده بود.
راشِن کنارش رفت. آن علوفه خوش عطر و خوشمزه را از کیسهاش در آورد؛ علوفهای که هر اسبی را به سرعت میآرامید و کرنشش را در پی داشت. گردن اسبهای دیگر را دید که به طرف آن گیاه کشیده شد. راشِن آرام گفت: «این متاع من است برای این زیبا. برای این مادیان بیهمتا. برای شما نیست.»