سال سوم دانشگاه بودم. هر سال هم من و هم آیلار رتبهی اول دانشگاه بودیم و در درسها موفق. دوستان زیادی پیدا کرده بودیم؛ از شهرهای مختلف و با فرهنگ و آداب و رسوم مختلف، ولی هیچ کدام از آنها روی رفتار و درس ما اثر منفی نگذاشت. مادر میگفت انسان باید از هر کس کلمه یا مطلب جدیدی بیاموزد و هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار.
آن روز روی یکی از صندلیهای دانشگاه نشسته بودم. ناگهان چشمم به کسی افتاد که همیشه در جستجوی او بودم. آری همان جوانی که در یک روز برفی به کمکم آمده بود. او هم دانشجوی دانشگاه ما بود و پزشکی میخواند. با هم صحبت کردیم از این که سالهاست میشناسمش. نگاهش برایم خیلی آشنا بود و او میگفت اهل گیلان است، خودش گفت سالها پیش در یک قایق در بندر انزلی شما را سوار کرده بودم. او هنوز یادش بود ولی ما...
او عضو فعال بسیج دانشگاه بود و حافظ قرآن. پسر مؤدب و فهمیدهای بود. در خیلی کارها یاور من و آیلار و این همان یاشار آیلار بود. خانهی او دو تا کوچه بالاتر از ما بود و با پدر و مادرش زندگی میکرد. کم کم با خانوادهاش صمیمی شدیم. مادرش همدم مادرم بود و پدرش گاهی به ما سر میزد و اگر کاری داشتیم انجام میداد. دیگر ما عضو یک خانواده شده بودیم...
سال چهارم دانشگاه بود و ما در تب و تاب درس خواندن که مادربزرگ مریض شد. ما سالها بود که بعد از مرگ پدر دیگر به شمال نرفته بودیم و حالا که عمو جان برای رفتن به شمال زنگ زد نه من و نه آیلار تمایلی به رفتن نداشتیم و مادر اصرار داشت به خاطر مادربزرگ باید بروید، او دوست دارد شما را ببیند. شاید روزهای آخر زندگی مادربزرگ باشد. ما هر دو علیرغم میل باطنیمان تعطیلات بین ترم با مادر به گیلان رفتیم. مادربزرگ پیر و ناتوان در بستر بیماری بود. هر سه با دیدن او اشک از چشمانمان جاری شد. به یاد خاطرات شیرین روزهایی که با پدر به آنجا میرفتیم افتادیم و گریه سر دادیم. حرف مادر درست بود، مادربزرگ...
بعد از مراسم مادربزرگ دوباره به اصفهان برگشتیم و باز هم با خاطرهای تلختر از گذشته به زندگی ادامه دادیم. بعد از تعطیلات به دانشگاه رفتیم. در برد تاریخ مسابقه قرآن اعلام شده بود و آیلار که میشود گفت حافظ بیست جزء قرآن بود در مسابقه شرکت کرد. یاشار نفر اول و آیلار نفر دوم مسابقه قرآن شدند.
روز به روز عشق و علاقهی آن دو نسبت به هم بیشتر میشد. در طرف دیگر من بودم و راز پنهانی که در دلم نهفته بود؛ چرا یاشار؟....
چشمم را به روی همه چیز بستم و فقط به فردایی بهتر میاندیشیدم. فردایی که با لباس سفید به بالین بیمارانم میرفتم و با لباس سبز به مداوای دردهایشان میشتافتم تا پیک سلامتی را برایشان به ارمغان ببرم.
مثل این بود که روزها با هم مسابقه گذاشتهاند. روزها و ماهها و بلکه سالها سریع میگذشتند و ما سه نفر همچنان سرگرم درس خواندن بودیم و مادر یاشار همدم و همراز مادرم و پدرش که مرتب به ما سر میزد، گویی دوباره سایهی پدر بالای سرمان بود.
سال آخر دانشگاه بودم و علاوه بر درسهای همان سال مادر اصرار داشت خودم را آماده کنم برای تخصص. دوست داشتم جراح قلب شوم. مادر میگفت مهم نیست در چه رشتهای تخصص داشته باشی، مهم این است که علاوه بر تخصص در یک رشته باید تخصص در روح انسانها هم داشته باشی. او میگفت وقتی جسم سالم است که روح فرد سالم باشد. پس سعی کن یک دکتر مهربان و با گذشت باشی؛ چرا که اخلاق نیکوی تو درمان را آسانتر میکند و مریض زمانی که با تو احساس راحتی کرد و از خودش گفت و زندگیاش و از گذشتهاش و حالی که بر او میگذرد، تو راحتتر میتوانی درمانش کنی...
من دانشگاه را تمام کردم و در آزمون تخصص قبول شدم. همزمان که در دانشگاه درس میخواندم کارم را در مطب یک دکتر و همینطور در یک بیمارستان خصوصی شروع کردم.