آقای برون یک خرس بود و تنها زندگی میکرد.
مردم ازش میترسیدن و بهش نزدیک نمیشدن.
خرس بیچاره هیچ دوستی نداشت و البته هیچ دوستی هم نمیخواست.
اون میگفت که زندگی خیلی بهتره اگه کسی تو کارت دخالت نکنه.
اما آقای برون خودش هم میدونست که خیلی تنهاست.
بِرَون یک کلاه خاص و تر و تمیز داشت و وقتهایی که برای پیاده روی از خونه بیرون میرفت، اون رو سرش میگذاشت.
یک روزکه خوابیده بود، یک دارکوب به سمتش پرواز کرد و شروع کرد به سوراخ کردن اون کلاهِ خاص.
دارکوب به این فکر میکرد که کلاه میتونه لونه خوبی براش باشه.
وقتی که آقای بِرَون از خواب بیدار شد و دید چی به سر کلاهش اومده، شوکه شد.
اصلاً دوست نداشت کسی بهش نزدیک بشه، چه برسه به این که کلاهش رو هم خراب کنه.