سالها پیش پسر کوچکی بود که به سخنان پیرمردی گوش میداد و به همین دلیل شروع کرد به آموختن ”هدیه“.
پیرمرد و پسر بیش از یک سال بود که همدیگر را میشناختند و از مصاحبت با یکدیگر لذت میبردند.
یک روز پیرمرد گفت: «اسم چیزی که میگویم ”هدیه“ است چون آن را از تمام کادوهایی که تاکنون دریافت کردهای، باارزشتر خواهی یافت.»
پسر پرسید: «چرا باارزشتر است؟»
پیرمرد توضیح داد: «چون وقتی این ”هدیه“ به دستت برسد، سرزندهتر و خوشحالتر و در انجام کارهایت تواناتر خواهی شد.»
پسربچه اگرچه حرفهای او را کامل نمیفهمید اما فریاد کشید: «وای! امیدوارم یک روز کسی آن هدیه را به من بدهد. شاید هدیه روز تولدم باشد.»
سپس بیرون رفت تا بازی کند.
پیرمرد خندید.
او نمیدانست چند جشن تولد باید بگذرد تا پسربچه بتواند ارزش ”هدیه“ را درک کند.
پیرمرد از دیدن بازی پسربچه در همسایگیاش غرق لذت میشد. او غالباً تبسمی را بر چهرۀ بچهها میدید و وقتی پسربچه از درختی در آن نزدیکیها تاب میخورد، صدای قهقهههایش را میشنید.
پسر در کاری که انجام میداد، واقعاً غرق میشد و خوشحال بود. دیدن این منظره، پیرمرد را شاد و مسرور میکرد.
همین طور که پسرک بزرگتر میشد، پیرمرد نمیتوانست از دیدن کارهای او چشم بپوشد.
شنبهها صبح، اتفاقی دوست جوانش را میدید که در آن سوی خیابان مشغول چمنزنی است. موقع کارکردن صرفنظر از هر کاری که بود، سوت میزد و خوشحال به نظر میرسید. یک روز صبح، پسربچه پیرمرد را دید و به یاد حرفهای او در مورد ”هدیه“ افتاد...