سرم به ضربان افتاده بود و با هر بار پریدنش مثل زنگ ساعت شماته دار کار می کرد و خواب را از سرم می پراند. فکر و خیال بلایی به سرت می آورد کۀک دم خواب آرام آرزوی روزها و به خصوص شب باشد. پتو را از رویم کنار زدم و رفتم تا کمی آب به صورتم بپاشم به امید آنکه داغی گردنم که حاصل غرق هایی بود که از درد روی سرم را افتاده بود کمی فروکش کند.
چرک نویس های کتابم که در گوشۀ اتاق بودند خیره نگاهم می کردند. در جدال بین قبول خودآزاری و فراموشی پا به سمتشان کج کردم و برای هزارمین بار حرف هایی از دیالوگهای شخصیتهایی که دوست داشتم را خواندم و خیال کردم که چه قدر حیف است که آدم ها شنیدن صدایشان را امتحان نمی کنند.
شغل من همین است. این که یک گوشه ای بنشینم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و شخصیت خلق کنم و طرح بسازم و به صدای دیالوگ هایی که میخواند گوش بدهم و در تنهایی به امید خوانده شدن قلم بزنم.
وقتی همۀ این زنجیره سر جایش نشسته جز آن خوانده شدن.