ما زندگی خوبی توی مزرعمون داشتیم.
آفتاب درخشان میتابید و علفها خیلی خوشمزه بودند.
من مثل مادرم یک اسب سیاه رنگ بودم و روی پیشونیم یک دسته موی سفید شبیه به ستاره داشتم.
یکی از سُمهام سفید بود و چند تار موی سفید هم روی پشتم در میومد.
مامانم همیشه بهم میگفت با اینکه حرف شنوی از بزرگترها کار خوبیه ولی در عین حال باید به غریزه خودم هم اعتماد کنم.
وقتی که بزرگ شدم، به عنوان اسب کالسکه برای یک خانوادهی اشرافی کار میکردم که یک زندگی متفاوت بود.
اما آدمها و اسبهای خوبی اونجا زندگی میکردن.
مخصوصاً یک اسب به اسم جینجر که بهترین دوست من شده بود.