بهار هم با رنگ و بوی خاص خودش از راه رسیده بود، بوی خوش شکوفههای صورتی که بر روی شاخههای درخت بازی میکردند به مشام میرسید، درختی که داخل حیاط خانهمان بود بسیار زیبا بود و زیبایی خاصی داشت، خنکای بهار وادارم کرد که به بیرون از خانه بروم و قدم بزنم. آرام آرام قدم میزدم، و از هوای خوب لذت میبردم که یک نفر از من پرسید، ببخشید، کوچه یاس کجاست؟ وقتی به اونگاه کردم یک دختر زیبا با موهایی خرمایی مایل به طلایی با قدی کشیده و بلند، روبرویم ایستاده بود به اوگفتم:
ته همین خیابون دست راست.
تشکر کرد و رفت، خدای من چقدر زیبا و جذاب بود، انگار فرشتهای از آسمان بود یک دفعه آمد و خیلی زود هم رفت، راه میرفتم و به او فکر میکردم انگار که خیلی وقت بود که او را میشناختم و او را دیده بودم ولی تا حالا اون رو ندیده بودم شاید هم اهل این محله نبود، چون کوچه یاس رو بلد نبود و شاید اینجا کاری داشت، چهرهی آرامیداشت و لبخند بر لب داشت همین بود که مرا شگفتزده کرده بود. بعد از چند ساعت قدم زدن به خانه برگشتم، بوی خوب غذای مادرم به مشامم میرسید، به اتاقم رفتم که ویدا بالای سرم ایستاد وگفت:
چیه چیزی شده؟
گفتم:
- نه، گفت:
- ظاهرت که اینو نمیگه
- گفتم که چیزی نیست.
ویدا گفت: حالت خوبه؟
- خوبم
نشست روی صندلی داخل اتاق و گفت: پس چرا قیافهات اینجوری شده؟ اصلاً تا الان کجا بودی.
گفتم: بیرون قدم میزدم حالم هم خوبه میخوام الان درس بخونم.
ویدا خواهرم بود و دو سال از من کوچکتر بود و ما بسیار به هم وابسته بودیم، ویدا دانشجوی رشتهی حسابداری بود و من دانشجوی رشتهی پزشکی بودم. ما یک خواهر بزرگتر به نام ندا و یک برادر کوچکتر به نام سامان داشتیم که شانزده سالش بود، ندا ازدواج کرده بود و یک دختر به نام آیناز داشت. هر چهار تا سلامت بودیم و شاداب و عاشق هم بودیم. پدرم یک فروشگاه زنجیرهای بزرگ داشت و مادرم معلم بود و وضع مالی خوبی داشتیم، مادرم در کنار کار بیرون عاشق کار خانه بود و با عشق و علاقهی زیاد به ما رسیدگی میکرد، یک خانواده خوشبخت بودیم، من و ویدا با هم خیلی صمیمیبودیم و بعضی عقایدمون یکی بود، ویدا بیستوچهار سال داشت و بسیار باهوش بود. ندا خواهرم شوخطبع بود و بسیار سر به سر همهمان میگذاشت، خانهی ما بسیار بزرگ بود و در شمال شهر قرار داشت. مادرم بسیار زیبا و با سلیقه خانه را چیده بود. روی تخت نشسته بودم که مادرم صدایمان کرد و گفت که شام حاضر است، چون شب عید بود ندا خواهرم و همسرش درخانهی ما بودند، چقدر خوب و خوشمزه بود غذای مادرم. شام که تمام شد همه به کمک مادرم میز شام را جمع کردیم. من به داخل اتاقم رفتم بعد از خوردن چای خوابیدم و صبح با فکر او بیدار شدم.