در شهری بزرگ، یک شعبده باز بود که به اون میلویِ معرکه میگفتن.
اما اون خیلی هم معرکه نبود.
همیشه تردستیِ کارتهاش رو خراب میکرد، طناب قلابیش گره میخورد و کلاهِ شعبده بازیش هم خیلی مسخره بود.
مدیرِ سالن، آقای پُپُویچ که از دست میلو عصبانی بود، بهش گفت:
میلو! من فقط بهت یک فرصت دیگه میدم تا یک اجرای خوب داشته باشی. فردا شب اگه از توی اون کلاه مسخرت یک خرگوش در نیاری و مردم رو راضی نکنی دیگه اینجا جایی نداری…
اینطور شد که صبح روز بعد، میلو رفت تا یک خرگوش پیدا بکنه.
به یک چوب هویج بست و از بالای درخت آویزون کرد.
بعد از کلی صبر کردن به جای اینکه یک خرگوش توی دام بیفته، یک خرس قهوهای توی تور افتاد.