گیلبرت یک جوجه تیغی بود.
ازینکه قرار بوده با همکلاسیهاش به موزه شهر پیلگریم بره، خیلی هیجانزده بود.
کلِ شب روی تختش میچرخید، جابجا میشد و به اینکه فردا قرار بود چقدر بهش خوش بگذره فکر میکرد.
فرانک خرسه، یکی از همکلاسیهای گیلبرت هم قول داده بود که یک بازی فکری با خودش بیاره تا دوتایی توی اتوبوس بازی کنن.
بالاخره گیلبرت بعد از کلی رویاپردازی درمورد اتفاق های خوبِ فردا، خوابش برد.
در حال خواب دیدن بود که یکدفعه با صدایی بلند از جاش پرید.
خواهر کوچیکترِ گیلبرت، لولا از اینکه برادرش ترسید خندید و بهش گفت که خیلی خوابیده و ممکنه از اردو جا بمونه…