در سالهای بسیار دور، پادشاه اِلَسْ و ملکه در سرزمینی پهناور به همراه پسر کوچیکشون توی کاخِ فرمانروایی زندگی میکردند.
شاهزاده پسرِ خیلی خوب و خوش اخلاقی بود.
اما یک موضوع هیشه پدر و مادرش رو ناراحت میکرد.
پسرک هیچ غذایی نمیخورد و هرچقدر پدر و مادرش به اون اصرار میکردن، فایده ای نداشت.
پسرک لب به غذا نمیزد.
ملکه که خیلی نگران پسرش بود، به آشپز دستور داد هر روز یک غذای متفاوت درست کنه و روی میز نهارخوری بزاره.
اما این نقشه هم نتیجه نداد.