سالها قبل در سرزمینی دوردست، پادشاه و ملکه صاحب یک پسر شدند.
با بزرگ شدن شاهزاده، پدر و مادرش فهمیدن که پسرک از یک چیز خیلی بدش میاد.
اون اصلا دوست نداشت بخوابه و هرموقع حرفی از خوابیدن زده می شد، با صدای آزاردهندهای مخالفت میکرد.
ملکه برای پسرش پتویی از بهترین ابریشم درست کرد و به آشپز دستور داد موقع خواب براش شیر و کلوچه ببره تا شاید بخوابه.
اما پسرک فقط لج میکرد و حتی برای یک لحظه هم شده چشمهاش رو نمیبست.
پادشاه که دیگه از دست پسرش کلافه شده بود تصمیم گرفت درسی به شاهزاده بده…