با این تحرکات نظامی زمین کم مانده بود ترک بردارد. ابتدا شیشه پنجرهها شروع به لرزیدن کردند. آنّا والنتینونا وارد راهرو شد و در چارچوب در ایستاد. درست جایی که مادرش در کودکی به او به عنوان ایمنترین محل در صورت تخریب دیوار آموزش داده بود. لرزش شیشهها شدیدتر شد و سرو صدایی بلند شد که مو را به تن راست میکرد. او میدانست که این سروصداها پیشقراول خبری است از حرکتهای شدیدتر پوسته زمین که میتوانند خرمآباد سرسبز را به خرابهای که از آن دود بلند میشود تبدیل کند. قلبش به شدت به تپش افتاده بود و دودل بود که آیا از خانه بیرون بزند یا نه؟..
معمولا کسی در خرمآباد به هنگام زمینلرزه از خانه خارج نمیشد. مردم آنجا به نوعی غیرجدی با این مسئله برخورد میکردند و میگفتند خدا بزرگ است و اتفاق خاصی نخواهد افتاد واگر قرار باشد برای هر تکانی از خانه خارج شد که روزی سه بار لوسترها و مبلها تکان میخوردند. ولی چیزی نگذشت که صدای جیغ و دادی بلند شد. آنّا والنتینونا ابتدا فکر کرد که این صدای ترس کسی قبل از حادثهای غیرمترقبه است ولی کمکم این صدای همهمه و فریاد تبدیل به غرش شد. اندکی بعد میشد در این غرشها صدای حرکت زنجیرهای شنی و اگزوز تانکها را به وضوح تشخیص داد... او با ترس به پنجره نزدیک شد و ستونی از تانک را دید که از میان خیل جمعیت داشت عبور میکرد.
این صحنه همان آن تاثیر زیادی بر دیدگاههای او گذاشت طوری که میشد آن را بدون شک با تاثیر سه سال آموزشگاه هنر مقایسه کرد. آموزشگاهی که درآن مجسمههای گچی اتیغه و سنگهایی که به دقت تراش خورده بودند و حتی خراشهای اتفاقی روی گردن آنتینوس چنین تاثیری روی او گذاشته بود.
جنگلهای انبوه سرسبز زیر باران ماه فوریه میدرخشیدند. تانکها درحالیکه لولههای توپشان را بالا گرفته بودند همچون فیلهای جنگی با غرش به سمت آدمهایی که فریاد میزدند میرفتند. مردم در مقابل آنها تجمع کرده بودند و با سعی بیحاصل سعی داشتند راه آنها را ببندند. سنگ و بطری بود که به بدنه فولادی تانکها میخورد. سنگها برمی گشتند و بطریها میشکستند و رد محتویاتشان را روی بدنه تانکها جا میگذاشتند. جمعیت مجبور به عقبنشینی و بازکردن راه شد. تانکها که مثل حیوانی درنده و دودزا بودند، رحمی نداشتند و با ایجاد رعب و وحشت به حرکتشان ادامه میدادند.
وقتی یک عده که از روی خشم شدید بیش از حد به خودروهای زرهی نزدیک شدند و به چندقدمی شنی این خودروها میرسیدند، سربازان عصبانی درحالیکه فحش و ناسزا میدادند آنها را روی خودروزرهی میکشیدند و این گونه میشد که یک عده که کلاه تاقی به سرداشتند بین ادوات نظامی به این طرف و آن طرف میدویدند.
این اتفاق در اواسط ماه فوریه رخ داد ولی سرو کله اوژیک روزهای آخر ماه فوریه پیدا شد، یعنی زمانی که همه چیز به پایان رسیده بود.
آنّا والنتینونا تا آن زمان هرگز مار سبز ندیده بود. ولی از مادرش شنیده بود که در حومه شهر مارینُپول جایی که خانواده او تا قبل از جنگ در آنجا زندگی میکرد، پسربچهها این مارها را در میان بوتههای گزنه میگرفتند تا دخترها را با آن بترسانند. اگر او هم در حومه این شهر بدنیا میآمد این احتمال وجود داشت که پسری بخواهد توجه او را به خودش جلب کند و او هم از همان دوران کودکیاش از مارسبز چیزی بداند.
ولی پاییز سال ۱۹۳۰ فردی آشنا بصورت محرمانه پیش والدین آینده او میرود و درگوش پدرش میگوید که او باید همین الان خانه را ترک کند و از همانجا مستقیم به ایستگاه راهآهن برود. گویا فرمان صادر شده بود وپدر فرصت فکر کردن نداشته.