روزی روزگاری، پسر کوچولویی بود که تاب بازی رو خیلی دوست داشت و باباش هر روز اون رو به پارک میبرد تا پسرک بازی کنه.
چیزی که پسرک در مورد پارک نمیدونست این بود که یک هیولای ترسناک همون اطراف زندگی میکرد.
خونهی هیولا سقف آجری داشت و کوچیک بود.
اما خود هیولا اندازهاش خیلی بزرگ بود.
اون به راحتی میتونست با ناخنِ یک انگشتش در خونش رو باز بکنه، از اونجا بیرون بیاد و به همه حمله ور بشه.
در روزی از ماه نوامبر وقتی پسر بچه فقط پنج سالش بود، هیولا به خواب زمستونی رفت
معمولاً وقتی فصل بهار از راه میرسید هیولا هم از خواب زمستونیش بیدار میشد.
اما اون سال، هیولا توی فصل زمستون از خواب بیدار شد و هنوز هوا سرد بود.