روزی روزگاری، مزرعهداری یک دختر به اسم اِما داشت.
دختر جوون در طول تابستون با پاهای برهنه توی مزرعه راه میرفت.
با گوسفندها صحبت میکرد و روی شاخهی یک درختِ توت پیر مینشست.
اون در طول زمستون هم همین کارها رو انجام میداد ولی از اونجا که زمین برفی بود، کفش میپوشید.
با رسیدن اولین روز کریسمس، شاهزاده ای به جاهای مختلف سر میزد که بین راه اِما رو دید که روی درخت نشسته بود.
محو زیبایی دختر شد و با همون نگاه اول عاشق دخترِ مزرعهدار شد.
شاهزاده اونقدر شیفتهی اِما شده بود که همونجا اون رو از پدرش خواستگاری کرد.