صدای سوت قطارِ بخار کَر کننده بود و واگنهای قطار به سرعت به سمت ایستگاه کشیده میشدن.
همین طور که کارکنان ایستگاه قطار یک جعبهی چوبی رو از پشت ماشین نعشکش بیرون میاوردن، سگ گله بهشون نگاه میکرد.
سگ وقتی دید که کارکنان جعبههای چوبی رو از توی ماشین به داخل واگُنِ بار حمل می کنن، شروع کرد به پارس کردن.
درِ واگُن محکم بسته شد و بوق قطار به صدا دراومد.
بعد بخاری غلیظ با صدایی هیس مانند فضا رو پر کرد و قطار در میان سایههای غروب آفتاب به سمت شرق حرکت کرد.
سگ گله ناراحت و سردرگم قطار درحال حرکت رو دید.
اون اولین قطار از هزاران قطاری بود که سگ در طول پنج سال آینده رفتنشون رو تماشا میکرد.
اون لحظه، زمانِ شروع یک فصل جدید از تاریخ سگها و انسانها بود.
داستان سگی به نام شِپ…