لیزی توی حیاط مشغول بازی کردن بود، به توپش شوت میزد و اون رو به جلو میانداخت که یک دفعه دوستش هانا رو دید.
هانا نفس عمیقی کشید و با تمام قدرتش توپ رو به هوا پرتاب کرد.
توپ بالا و بالا رفت ولی به شاخهای گیر کرد و به اون طرف پرچین نرسید.
هیچ کسی توی آشپزخونه نبود اما صدای بلندی از زیرزمین میومد.
هانا به زیرزمین رفت و برادر بزرگترش جاش رو دید که مشغول ساخت یک لونهی پرنده بود…