... الو را که شنیدم دوست نداشتم چیزی بگوید دوست داشتم خودم از لحن صدایش بفهمم چه اتفاقی افتاده زود فهمیدم، برای هیچکدام اتفاقی نیفتاده بود، نفس راحتی کشیدم اما مطمئن بودم که توی زیر آواریها حتماً یکی هست که روزی توی صورتش نگاه کرده باشم و لبخندی حوالهی هم کرده باشیم شاید هم فحشی روانهی هم کرده باشیم مگر حالا فرقی میکنه؟ نه تنِ بیجان هر موجودی زیر ِ آوار ِ ناخواستهای دل آدم را میلرزاند، آدم هستیم دیگرها؟ شروع کرده بودم به اینوآن زنگ زدن، بعد از تمام ِ خوابیدنها و نخوابیدنها نزدیک بیمارتان بودیم، یک روزی گذشته بود، آوارها را گذاشته بودند توی شهر و زیر آواریها را آورده بودند توی بیمارستان ریخته بودند، جا نبود، هیچکدام نمیدانستند حالا خوب هم شدند کجا باید بروند، وای مادرم خواهرم برادرم شوهرم بچههایم چه شدند؟ سؤالها هم توی بیمارستان بودند و بیمارستان پر از همهچیز بود، خندهام گرفت که توی بیمارستان دنبال خوشی هستم، خب هر مادرمردهای اینجاست مشکلی دارد دیگر، بهجز بخش زایمان که با تمام ِ بیمارستان فرق میکنند اما خب پرستارها و دکترها غمگین بودند، مادران هنوز مادر نشده، پدران هنوز پدر نشده دوست نداشتند خانهی هیچ پدر و مادری خراب شود، شاید تازه مادر شدهای بدتر از من باشد حالا که مادر شده است خوب میفهمد که صدای زنی توی بیمارستان بپیچد و فرزندش را صدا بزند یعنی چه، خب بهتر از من میفهمد دیگر، اشتراکی بود میان ِ تمام بیمارستان، غم.