روزی روزگاری در دنیای سگها، یک زن و شوهر به اسم خانم پودِل و آقای هَوند باهم زندگی میکردند.
خانم پودل برای استراحت به کافهای رفت تا یک لیوان چای بخوره.
اون برای این که همه متوجه زیبایی و خاص بودنش بشن، به جای اینکه میز کنار پنجره رو برای نشستن انتخاب کنه، به سمت میز وسط سالن رفت و اونجا نشست.
بعد برای خودش یک فنجون چای و چندتا کلوچه سفارش داد.
اون به دور و برش نگاه کرد.
همه مشغول کار خودشون بودن و باهم صحبت میکردن.
هیچکس بهش نگاه نمیکرد.
به خوردنش ادامه داد و موقع خوردن کلوچهها یاد شوهرش هَوند افتاد.