روزی روزگاری در کشوری دور دست، پادشاهی به نام دادُن فرمانروایی میکرد.
او در دوران جوانی جنگ جویی قدرتمند بود، اما بعدها پادشاهی چاق و تنبل شد.
دادُن، علاقهی زیادی به جشن گرفتن و خوابیدن روی تختِ بزرگ و نرم از جنس پرش داشت.
اون در طول روز، بارها به آشپرخونههای کاخ سر می زد و از پخته شدن غذاهای لذیذی که میزِ جشن رو تزئین میکردن لذت میبرد.
در راهروی بین آشپزخونه و سالن غذاخوری، صف بلندی از نوکران و خدمتکارانی که کیکهایی با طعمهای متنوع، کبابهایی از گوشت گاو و اردک حمل میکردند تشکیل می شد.
اما شاه دادُن نمیدونست که فرمانروای خبیث کوهستان تاریک، قصد داره هر چه زودتر شادی رو از اون و سرزمینش بگیره.
اون فرمانروا، جادوگری ظالم بود که طاقت دیدن شادی دیگران رو نداشت.