از همان روز که با مادر موضوع خواستگاری را مطرح کرده بودم دیگر حال و روز خوبی نداشت. فیروزه همان شب به خانه خود رفته بود اما مهرنوش به اصرار من مانده بود تا هوای مادر را داشته باشد.
نزدیک غروب بود و کمی گرسنه بودم. رفتم توی آشپزخانه تا چیزی برای خوردن پیدا کنم، مهرنوش هم آنجا بود و استکانهای درون ظرفشویی را میشست.
مامان کجاست؟
سرش درد میکرد خوابیده.
تکه نانی از لای سفره برداشتم و خواستم از آشپزخانه بیرون بروم که مهرنوش صدایم کرد:
داداش..
بله.
بیا یه دقیقه بشین کارت دارم.
برگشتم و روی صندلی نشستم.
داداش. نمیشه تصمیمتو عوض کنی؟ میترسم همین جور پیش بره مامان از دستمون بره.
تکه نانی که در دهانم بود را بلعیدم.
ای بابا آبجی! اول که مامان سنمو مییاره وسط، حالا هم که خود شراره رو بهانه کرده. اصلاً مگه قرار نبود به آقاجون بگین؟
باور کن داداش، مامان به خاطر خودت میگه. خودت که بهتر از هر کسی میدونی.
سرم را تکان دادم و تکرار کردم:
آبجی. جواب ندادی.. به آقا قضیه رو گفتین؟
سرش را پایین انداخت و دستش را روی دست دیگرش کشید.
ما جرأتشو نداریم داداش، مامان هم میگه من به آقاتون بگم میگه تو هم پشتشی و حمایتش میکنی.
یعنی چی آبجی؟ شما هم نمیخوای بگی؟
نگاهم کرد.
به جان خودت میترسم داداش، یه دفعه یه چیزی بشه، بلایی سرش بیاد، یه عمر خودمو نمیبخشم.
از روی صندلی بلند شدم و تکه نان باقی مانده را روی میز گذاشتم.
باشه، شما نگید، خودم میگم. هر چی شد هم با خودم. یعنی مامان الآن همه همّ و غمش آقا جونه؟!
اونم هست، اما بیشتر به خاطر خود دخترهس. میگه یه دونه پسر با هزار امید و آرزو بزرگ کردیم حالا که بزرگ شده پشت پا به همه چی زده و دختریو انتخاب کرده که وصلۀ تن ما نیست. آخه داداش راست هم میگه. اونا چیشون به ما میخوره؟! نمونهش همون شب، یادته دعوت داشتیم خونشون... مامانش با یه دامن بالای زانو و یه پیراهن یقه باز اومده بود و نشسته بود جلوی تو و آقاجون. تازه حالا اینا در برابر اون چیزایی که مردم از مراودههاشون با این و اون میگن هیچی نیست.
رفتم جلوی در و صدایم را کمی بلند کردم.