و قطع می کنم. با مترو میروم ایستگاه حقانی و از آنجا می روم پارک طالقانی. الان دیگر دقیقا می شود گفت گم گشته ای دارم. لابه لای درختها قدم می زنم. فکر بنز یک آن رهام نمی کند. به یاد داستان شبهای روشن داستایوسکی می افتم، بنز با آن رنگ آلبالویی اش یک لحظه در آسمان تیره ی زندگی ام درخشید، جرقه ای زد و محو شد. بعد در پس پشت ذهنم آن چشمها شکل می گیرند و می فهمم دیگر نمی توانم آن درشتی نامعمول و آن تاریکی و ابهامش را فراموش کنم. اصلا هم به یاد آن بریدگی روی گونه یا شکستگی گردن یا آن دست آویزان از کتف نمی افتم. همه چیز فقط در آن چشمها خلاصه می شود؛ چشمانی گشوده بر جهانی ناشناخته و کشف نشده. مهمتر از همه این که حالت نگاهش نشان می داد که من هم فکر او را به خود جلب کرده ام. امواج عاطفی زمانی تسخیرکننده اند که بازخورد داشته باشند.