مادر نورم به اون گفت: عجله کن نورْم، تو که دوست نداری دیر به اردوگاه برسیم؟
اما این دقیقا چیزی بود که نورم می خواست.
در حقیقت اون هیچ تمایلی نداشت حتی پاهاش رو توی اردوگاه بزاره.
نورم به آینهی بالای روشویی نگاهی انداخت،ولی فقط میتونست شکمش رو ببینه.
سعی کرد خودش رو کمی خم کنه تا صورتش توی آینه مشخص بشه، اما زانوهاش به سنگ روشویی برخورد کردن.
با اینکه خم شده بود، ولی فقط میتونست شونههاش رو ببینه.
نورم با عصبانیت به آینه نگاه کرد و گفت: دراز بیخاصیت
پاگنده حتی قبل از اینکه به سن نوجوونی برسه از باباش هم بلندتر شده بود و اصلا از پاهای درازش راضی نبود، چون هر دفعه که میخواست راه بره، اونا به هم گیر میکردن و باعث میشدن به زمین بخوره.