نمیدونم چند روز با کشتی مسیر رفتن به آمریکا رو سپری کرده بودیم.اما خوب یادمه که روز آخر، هوا سرد، مه آلود و بارونی بود.
ابرهای سیاه بالای سرمون، آفتاب رو پنهون کرده بودند.
بارون با سرعت می بارید و نهایتا بعد از چند ساعت، بارون بند اومد.
همهی افرادی که روی عرشهی کشتی ایستاده بودن، با هیجان وصف ناپذیری، توی گوش هم پچ پچ میکردند.
من کنار مامانم ایستاده بودم و اون هم انگشتهاش رو خیلی آروم مثل یک شونه، از لای موهام رد میکرد.
با اینکه روی عرشهی کشتی فضای زیادی برای بازی کردن نبود، اما بچهها با پاهای برهنه، دنبال هم میدویدن.
پیرمردها هم یک گوشه، کنار هم نشسته بودند و شطرنج بازی میکردن.
کشتی همچنان در حال حرکت بود که ناگهان مجسمهی آزادی رو دیدیم و اون مثل ملکهی اقیانوسها، از لابهلای ابر و مه
پدیدار شد.