کار تموم شده بود، پسرک روی اسکلهی کارخونهی حلبسازی قایم شد و استراحت میکرد.
پدرش به کمکش نیاز داشت و صداش زد: فین! فین!
فین پشت بشکه بود.
اون از صبح زود با پدرش ماهیگیری کرده بود و فقط میخواست کمی با فُکها شنا کنه.
پدر از اینکه فین جوابش رو نداد عصبانی شد و با خودش گفت: پسر تنبل!
بعد خودش ماهیها رو توی جعبه انداخت و توی آلونک حلبها گذاشت.
فین از روی اسکله شیرجه زد و به عمق آب رفت.
از کنار صخرهها و سنگها رد شد و به غاری رسید که توش فٌکها جمع میشدند.
آب، سبز رنگ و سرد بود، فُکها جادویی دوستهای فین بودند و در حال شنا بودند.
فین رسید و به یک فٌک دست تکون داد.
پوتینها و پیراهنش رو از تنش کَند و به داخل غار شیرجه زد.