سالها پیش، من یک گربه بودم که فقط دنبال جا و غذا بود.
بعد از یک گشت و گذار طولانی و خسته کننده به یک معبد متروکه و خرابه رسیدم که پای یک کوهِ پوشیده شده از برف بود.
دمِ درِ اونجا نشستم و با پنجه ی راستم روی هوا به نشونهی احترام منتظر موندم.
راهب معبد، با چند دونه برنج توی یک ظرف به من خوش آمد گفت و من گربهی خوش شانسی بودم که اون راهب من رو به
داخل راه داد.
راهب به دستم نگاه کرد و گفت:گربه کوچولو، صدمه دیدی؟
من در جواب با چشمهای سبز رنگم بهش لبخند زدم.
صدمه ندیده بودم، فقط پنجم رو به نشونه احترام ژاپنی بالا برده بودم.