روز اولی که به زندان اومدم، همهچیز برام عجیب بود. از لباسهای خاکستریای که همه زندانیها رو به شکلی واحد درمیآورد تا اتاقهای کوچیک و مشترکمون، همهچیز عجیب بود. هرچند که دادن اسم اتاق به اون دخمهها، مثل اینه که به خونه بگی قصر!
منظورم سلولهاشونه. راستی راستی که به کوچیکی سلولهای بدنمون هستن.
همهچیز درهم بود. با ورودم به سلول، هماتاقیهام، از شادی داشتن یک همسلولی جدید، کلی زدن و رقصیدن. یه جوری شاد میرقصیدن که گویا برای مجلس عروسی دعوت شدن. شادیشون لبخند بر لبانم نشوند و درد اسارت خودم و یتیمی بچههامو برای لحظاتی از یادم برد. دردی که بازجوییهای مکرر به جونم انداخته بود، یکهزارم دردی نبود که سعید به تنم ریخته بود.
لبخند بر لبام بود که با سنگینی نگاهی سر بلند کردم... زنی گنده، با صورتی کریه و آبلهرو و نگاهی سنگین نگاهم میکرد. با همون لبخند سر تکون دادم و زیر لبی سلامش گفتم.
لبخندی زد و دندونای زشت و کرمخوردهشو نشونم داد. من توی مدرسه یاد گرفته بودم که به آدما واکنش ناگهانی نشون ندم و همیشه با خونسردی از ظاهرشون بگذرم و به باطنشون توجه کنم. دیدن دندونای زشتش هم لبخندمو کمرنگ نکرد. آهسته ازش رو برگردوندم و به پری رقاصه نگاه کردم. پری رقاصهای که بعدها فهمیدم به جرم داشتن خونه فساد اسیر این دیوارها شده. چه اشتباهی که ما همیشه یاد گرفتیم که نباید چیزی رو ببینیم تا نخواهیمش... اون اسیر این دیوارها بود تا مردای هوسران جامعهام با دیدنش به گناه نیفتن و هوسرانی نکنن.
پری رقاصه از همه همسلولیهام گرمتر برخورد کرد. پس از رقص و پایکوبیش، تکتک همسلولیهامو بهم معرفی کرد.
اولین نفر، ماریجوانا بود. اسمش مرجان بود و به این علت که مواد جابهجا میکرد، به این اسم شهرت داشت. دومین نفر، فری خوشگله بود که با پری رقاصه همکاری میکرد و باهم بازداشت شده بودن. سومی، عزیز چاقوکش بود (اسمش عزیزه بود، اما انگار به عزیز معروف بود). چهارمین نفر، همون زن درشتاندامی بود که به من نگاه میکرد. اسمش فاطی یه چشم بود. اینطور که میگفتن، از جرمش خبر نداشتن. اما اونقدر جذبه داشت که تا به حال هم کسی جرئت نکرده بود تا ازش جرمشو بپرسه. فقط میدونستن که در بچگی چشم راستشو از دست داده و از همون وقت به فاطی یه چشم معروف شده بود.
پری رقاصه از من پرسید: «خب، نسرین خانوم... نگفتی جرمت چیه؟ نکنه که توام، با این همه خوشگلی، مثل مایی؟»
با یادآوری روزهای گذشته، اخمام درهم رفت. سر به زیر انداختم و گفتم: «قتل عمد.»
پری با ناباوری گفت: «اصلاً بهت نمیخوره قاتل باشی... تو که خیلی ملوسی، چه جوری کشتیش؟ اصلاً بگو ببینم، کیو کشتی؟»
از یادآوری خاطرههام آهی کشیدم و گفتم: «شوهرمو.»
سکوتشون نشونه تعجبشون بود. از نظر خودم، نیازی نبود که بیشتر از این دو کلمه بهشون توضیح بدم. به هیچکس مربوط نیست که سعید چه غلطی کرده، مهم اینه که تاوانشو داده. زهرخندی بر لبام نقش بست و از ذهنم گذشت، البته همهمون تاوانشو دادیم!
پری که حالمو گرفته بود، گفت: «بیخیال بابا... حتما یه گهی خورده بوده که تو اینطوری فیتیلهپیچش کردی دیگه.»
با چشمانی متعجب نگاهش کردم... ادبیاتش بیست بود!
از چشمای متعجبم فهمید که چه سوتیای داده. خندید و گفت: «بیخیال بابا! اینجور پاستوریزه نگام نکن. حالا اون بیرون کار و باریم داشتی یا مَرده بدبخت پول توی حلقومت ریخته و مار تو آستینش پرورش داده؟»
کلافه از این همه سؤال و جوابش، یک کلام گفتم: «معلم بودم.»
مستانه خندید و کوبید پشتم و گفت: «پس واسه همینه که اینقدر پاستوریزهای، جیگر!»
به من میگفت پاستوریزه... بنده خدا... اگر خبری داشتی که مادر منم همکارت بوده... بازم میگفتی که پاستوریزهم!
هرچند که، رفتار مادرم با پری رقاصه از زمین تا آسمون فرق میکرد. از رفتارش معلوم بود که با آدمای درست و حسابی رفت و آمد داشته و هیچوقت بد حرف نمیزد. مادر بیچارهم به خاطر اخلاق و خوشگلیش، بین مردها اونقدر محبوب شده بود.