حدود ده سال پیش در سمپوزیومی که درباره سیاست فرهنگی در کانبرا برگزار شد، من تحت عنوان «هنر و اقتصاد» سخنرانی کردم. در معرفیِ این موضوع به مخاطب عام، در این زمینه به گمانهزنی پرداختم که اگر این دو موضوعِ توأمانِ سخنرانی حالتی انسانی به خود بگیرند چه شکلی پیدا خواهند کرد. چون خودم یک اقتصاددان بودم، این مجوّز را داشتم که با حرفهام شوخی کنم، بنابراین گفتم که اقتصاد بهعنوان یک شخص واقعی قطعا مردی خواهد بود با مقداری اضافه وزن، مستعدِ خودبیمار پنداری، پرحرف و متمایل به غفلت از پرروئی شخصیاش ــ به طور مختصر میتوان گفت از آن نوع افرادی که دوست دارید در یک پرواز هوائی طولانی کنارشان بنشینید. بر همین سیاق، گفتم که هنر قطعا زنی خواهد بود با هوش، غیرقابل پیشبینی و تا حدودی جالب توجه. بهنظر میرسید این استعاره به دلِ شنوندگان نشسته است، شاید بهاین دلیل که همه از شوخی با اقتصاددانان لذّت میبرند، یا شاید بیشتر بهاین دلیل که ایده هنر بهعنوان راز، معمائی که اسرارش بهآسانی فاش نمیشود، بیش از آنچه فکر میکنیم جذابیت دارد. در ادامه سخنرانی درباره این سؤال به تفکر پرداختم: فرض کنید این دو نفر در یک مهمانی با یکدیگر مواجه شوند، آیا آنها کمترین علاقهئی به یکدیگر پیدا خواهند کرد و، در صورت مثبت بودن جوابِ این پرسش، آیا با یکدیگر ارتباط برقرار خواهند کرد؟ سپس سؤال کردم که اگر پاسخ شما بهاین پرسش مثبت است، چه نوع مناسباتی میان آنها شکل خواهد گرفت؟
به یک معنی میتوان گفت این تمثیل شوخطبعانه خاستگاههای کتاب حاضر را فراهم کرد. واضح است که اقتصاد و هنر ــ یا، به شکلی گستردهتر، علم اقتصاد و فرهنگ ــ قلمروهائی جداگانه از علایق انسانی اند، هم بهعنوان رشتههای دانشگاهی و هم در زمینه معمولیترِ زندگی روزانه بشری، خواه دغدغههای اقتصادی و خواه دغدغههای فرهنگی، اگر نه برای همه امّا برای اکثر مردم، در زمانی از زندگیشان اهمیت آشکاری دارند ــ عدّه بسیار کمی از ما فقط با یکی از این دو، و نه دیگری، سروکار دارد. بنابراین بهنظر میرسد تلاش برای توجه به هر دوِ آنها پروژه جالبی باشد. چنین اقدامی بدیع نیست. دانشمندان مسائل فرهنگی نسلها است که در کوششهای خود برای درک نقش فرهنگ و فعالیتهای فرهنگی در جامعه به انواع مسائل اقتصادی پرداختهاند. بهطور اخص، عدهئی از اقتصاددانان، به تصریح یا تلویح، کوشیدهاند تا بهاصطلاح «زمینه فرهنگی» فعالیت اقتصادی را از زمانی که آدام اسمیت علم اقتصادِ مدرن را در اواخر قرن هجدهم پایهگذاری کرد، درک کنند.
امّا در اواخر قرن بیستم، با تخصصی شدن و اصلاح روزافزون ابزارهای اقتصاد نئوکلاسیک، و تعمیق شناختِ فرهنگ در تنوع گفتمانها از جامعهشناسی تا زبانشناسی، بهنظر میرسد شکاف رو به گسترشی بین این دو حوزه پدید آمده است. وقتی در میانه دهه ۱۹۷۰ کار درباره اقتصاد هنرها را شروع کردم، شمار بسیار اندکی از همکارانم «اقتصاد فرهنگی» را چیزی بیش از یک علاقه سطحی میدانستند، چون برای همیشه محکوم بهاین است که خارج از حیطه تحلیل جدّی اقتصادی قرار گیرد. ظاهرا این امر واقع آنان را متقاعد نکرده است که، حتی در آن مرحله آغازین، شماری از اقتصاددانان مورد احترام با فصاحت و بلاغت درباره موضوعات گوناگون پیونددهنده اقتصاد، هنر و فرهنگ قلمفرسائی کرده بودند، از جمله جان مینارد کینز، لایونل رابینز، آلن پیکاک و مارک بلاگ در یک طرف اقیانوس اطلس، و جان کنِت گالبرایت، ویلیام بامول، تیبور سیتوفسکی، کنِت بالدینگ و تورستین وبلن در طرف دیگر.
در این فاصله اقتصاد هنرها و فرهنگ بهصورت یک حوزه تخصصیِ معتبر و مورد احترام در علم اقتصاد تثبیت شده و اکنون، نسبت به بیست یا حتی ده سال پیش، توجه طیف بسیار وسیعتری از فعالان این حرفه را بهخود جلب کرده است.