در زمانهای قدیم گرگِ ضعیف و لاغری توی یک کوهستان، نزدیک روستایِ کوچیکی به اسم اَلْدْبِرْگ زندگی میکرد.
در نزدیکی روستا یک برکهی بزرگ پر از ماهی وجود داشت و بچهها توی تابستون داخلش شنا میکردند.
همهی مردمی که توی اون منطقه بودند، از جنگل و منظرههای بینظیر اونجا لذت میبردند و توی هر فصلِ سال جشن برگزار میکردند.
مثلا جشن اولین برف سال که با سورتمه سواری از بالای تپه همراه بود.
گرگِ تنها اسمش هاکی بود.
تنها بازموندهی آخرین گلهی گرگی که سالهای سال توی منطقه زندگی میکردند.
اما چرا تنها؟ چطور این اتفاق افتاد؟