کوتولههای درخشان عاشق چیزهای توی هوا بودند.
هیچکس نمیتونست اونها رو ببینه، ولی همیشه وجود داشتند.
کوتولهها لباسهایی با رنگهای خیره کننده میپوشیدن و با لبخندهای بزرگ و براق تمام روز رو توی جنگل نورانی مشغول ورجه وورجه بودند.
از یه جایی به جای دیگه میدویدن و دنبال چیزهای شگفت انگیز در حال پرواز میگشتند.
یک روز صبح زود، وقتی تموم دور و بر شهر درست شبیه نقاشی یک بچه شده بود، کوتولهی سبزِ لیمویی، لبخندی که داشت اطراف درخت بلوط پرسه میزد رو گرفت و زندانی کرد.
اون لبخندِ پری رنگین کمون بود، یک لبخند کوچولو، اما شیرین و پر از زندگی…