کارآفرینی هنر است، چرا که موجودیتهایی را خلق میکنیم که قبلاً هرگز وجود نداشتهاند. ما هم مانند تمام هنرمندان واقعی هنر خود را برای پول یا شهرت خلق نمیکنیم، هنر خود را خلق میکنیم چون ملزم به این کار هستیم. ما مشکلی نداریم که به میلیاردر دات-کام بعدی تبدیل شویم و تحتعنوان فست کمپانی عرض اندام کنیم، بههرحال کاری را انجام میدهیم خواه ما را ثروتمند سازد یا نه. خلائی در روانمان وجود دارد که تنها با حل چالشها، طراحی راهحلها، تهیه محصولات، گشایش بازارها، نوآوری فرآیندها و خلق مشاغل میتوان آن را پر کرد.
این آرزویی است که همه افراد، یعنی درواقع اکثر مردم آن را احساس نمیکنند. اکثر افرادی که شاغلند، خوشحالند که بزازنده و کاردانند و اخراج نمیشوند و هنگامی که چیزی را خلق میکنند، پیتزافروشی، فیلمنامه علمی-تخیلی یا آژانس تبلیغاتی، برای همنوایی با اطرافیان نهایت سعیشان را به کار میگیرند.
کارآفرینان واقعی و کارمندان رویایی که مانند آنها فکر میکنند، علاقهای به پیروی از بقیه ندارند. آنها باید بقیه را رهبری کنند، نه از روی خودخواهی یا بهواسطه شأن و مقامشان، بلکه درواقع چون نمیتوانند بهگونه دیگری عمل کنند.
نهایتاً، این بیانیه فراخوانی است برای رهبری، برای ایدههای جدید و تازه در مسیر خلق هنر. مخصوصاً این که، فراخوانی است برای توسعه روند فکری مولد قوانین هنر که ما آن را نوآوری، تداوم بازار، محصولات جهشی، بازاریابی برجسته، بازسازی صنعت و برندینگ نمادین مینامیم.
برای این کار لازم است که از خود بیرون آمده و به این تفکر بیندیشید، یعنی فرآیند شناختی را که کارآفرینان موفق برای خلق نتایج منحصربهفرد بهکار میبرند، شناسایی و تحلیل کنید و مورد سنجش قرار دهید. این امر نیازمند نگرشی فرصتطلبانه است که هرگز نباید منفینگری کرد و در عوض باید خودمان را به هنر بسپریم که ما را با خود ببرد.
این درسی است که من شخصاً از ساعتساز دیوانه آموختم.
به دهه ۹۰ برگردیم که من و نیکولاس هایک(۱۴)، مؤسس جنجالآفرین سواچ گروپ(۱۵)، یک کنگره کسبوکار را در اروپای مرکزی ترتیب داده بودیم. در آن زمان، هایک که احتمالاً در اواسط دهه هفتاد عمرش بود، به تنهایی کل صنعت ساعت سوئیس را نجات داد و ثروتی حداقل چهار برابر آن صنعت داشت و البته، تحت هیچ شرایطی اصلاً آرام و موقر نشده بود.
کنفرانسی مطبوعاتی برای تبلیغ این رویداد ترتیب داده بودیم که گزارشگر جوانی از هایک پرسید چه موقع قصد بازنشستگی دارد. هایک چنان به او نگاه کرد انگار که مادرش را روسپی نامیده بود و سپس با لحن گستاخانه و غضبناک خود گفت:
«کارآفرینان هنرمند هستند و هنرمندان هم هیچگاه بازنشسته نمیشوند!»
در آن لحظه، دو حقیقت اساسی برایم ثابت شد.
اول این که میدانستم بقیه عمرم را با این آرزو سپری میکنم که ای کاش اولین کسی در دنیا بودم که این سخنان را میگفتم.
دوم این که، اکنون برای توجیه بیم و نگرانی خود مطلبی داشتم. (راستی، هایک هرگز بازنشسته نشد.