… هانوسیا گفت: «بابا، آن لکههای روی ماه چیست؟» واسل جواب داد: «اوه… میگویند برادری برادر خود را کشت و او را با سهشاخهای به هوا بلند کرد. این دو برادر اسمشان هابیل و قابیل بود. خدا آنها را در آسمان قرار داد تا مردم گناه برادرکشی را از یاد نبرند. اما دخترم، حالا دیر شده است، برو بخواب!» هانوسیا با دقت نگاهی به لکههای تیرهٔ روی زمینهٔ نقرهای ماه انداخت و بهطور واضح سایهٔ دو آدم ریزنقش را دید که یکی کمی بلندتر از دیگری بود، —دستوپایشان بهطرز عجیبی ولنگ و واز بود و خط نازک اریبی آنها را از هم جدا میکرد که دقیقاً در سطح سینهٔ آدمک دوم تمام میشد، —این سؤال از زبان هانوسیا بیرون پرید: «آخر چرا برادری برادرش را با سهشاخه به هوا بلند کرد؟»،— دلش میخواست این را هم بداند که چرا خداوند این دو برادر را تا ابد در آسمان قرار داد. آن برادرِ روی سهشاخه چه گناهی کرده بود؟ آیا او دردی حس نمیکند؟ چرا بین دو برادر، برادر قاتل و برادر مقتول تمایزی وجود ندارد؟ این موضوع مهم هانوسیا را نگران میکرد که اگر خداوند آنها را برای مجازات روی ماه قرار داده است، پس چرا دوتایشان به یک شیوه تنبیه شدهاند؟… واسل غرولندکنان، گویی با آدم بزرگی طرف است، گفت: «حالا برو بخواب، دیگر دیر شده است!» و هانوسیا با حس ششم، نه فهم کودکانه، درک کرد که پدر چیزی ندارد به او بگوید…
«چوماکها، آنها که دور دنیا را میگردند، همهاش دروغ تعریف میکنند…»