صدای خشدار کلعباس را میشنید که از گلوی خلطآلودش بیرون میآمد و در هوا میچرخید و به گوشش که نه، به قلبش خنج میکشید.
«هر جور تو بخوای دخترجان... خیالت از بابت شبخوابی راحت باشه. از مردی افتادهم با این مرض قند. البت اگه تو بخوای، دوا درمونش تو عطاری خودم هست.» با انگشتهای کجوکولهاش که از مالاندن علف خشک ترکترک شده بود، به شیشهای اشاره کرد و خندید. دندانهای یکدرمیانش را نشان داد و گفت:
«به کار مرد زنمرده نمیآ، ولی اگه راضی بشی... سه دنگ مغازه هم میاندازم پشت قبالهت.» همدم قوطی ضماد را برداشت و محکم پرسید:
«چقد میشه؟» کلعباس سرفهاش گرفت. دست کرد توی جیب جلیقۀ سیاهی که روی پیراهن چرکین سفیدی پوشیده بود. دستمال یزدی را درآورد و خلطش را در دستمال تف کرد و در جیب گذاشت.
«قابل نداره دخترم...» بعد با منمن گفت:
«همدم جان، اگه همدم من بشی، روی سرم جا داری. پول چه قابل داره.» و دو دستش را گذاشت روی کلاه بافتنی سیاهی که زمستان و تابستان سرش بود و از فرط کثیفی مثل نمد شده بود. همدم اسکناس مچالهای را که عرق کف دست نمدارش کرده بود، انداخت روی پیشخوان و رفت.
گرگ و میش غروب بود. دَمِ هوا را نرمه نسیمی جابهجا میکرد. آرامآرام از کوچههای آشنا میگذشت و به حرفهای کلعباس که این و آن به گوشش میرساندند فکر میکرد. صبح باجیخاتون آمده و برای ورم مفاصلش ضماد آورده بود. روی پلههای ایوان نشستند و باجی با اصرار، خودش پای همدم را مالید. بعد همانطور که دستانش زانوهای ورمکردۀ او را ورز میداد و چشمانش خیره بود به لبهای نازکش، گفت:
«آخه دخترجان، با این بدن علیل، چطوری میخوای این دوتا رو بزرگ کنی ها؟» با ابرو اشاره کرد به دختر و پسری که سرشان به مرغ و خروسهای توی حیاط گرم بود.
«تی بَلا می سر، درسته سیسال بزرگتره، اما دستش به دهنش میرسه. کی میآد بیوۀ علیل با دوتا صغیر بگیره ها؟ از همه چی بهتر اینکه بچه نداره بشه سوهان روحت.» همدم کمی از ضماد را برداشت و انگشتان دستش را چرب کرد. همانطور که پنجههایش را در هم میکرد و مچش را میچرخاند گفت:
«سپردم موسافر بیارن خونه. حتماً جور میشه قسط بانک.» باجیخاتون سر تکان داد و گفت:
«خونه هم که دهسال از قسطش مونده. گیرم تابستون مسافر بیاد، زمستون چی ها؟ از وقتی بابای بچههات به رحمت خدا رفته، آنقد تو شالیزار و خونۀ این و اون کار کردی که علیل شدی. قوم و خویشت هم که از خودت بدتر. از دَم صدقه میگیرن. اون برادر معتادت که سه سر کلفت رو ول کرده به امان خدا. نتونی قسط بدی، خونه از کَفِت رفته. با این دوتا صغیر آوارۀ کوچه بیابونی. میفهمی ها؟»
کلافه از گرما و نم دریا، به دیوارهای زبر و زمخت سیمانیِ کوچه تنه میزد و دستش آویزانتر از همیشه، روی گَزَنههای کنج دیوارها کشیده میشد و حواسش پرت شیشههای کوچک و بزرگ مغازۀ کلعباس بود. چند قدمی که از در خانهاش گذشت، به خود آمد. برگشت و در حیاط را کوبید. دخترکی در را باز کرد و به چادرش که محکم دور کمر گره زده بود چنگ زد. گفت:
«من گشنمه...» همدم چادر را باز کرد و روی بند رخت انداخت. قوطی ضماد را پرت کرد توی سطل آشغال حلبی کنار دیوار و به پسر که با زالویی کنار شیر آب بازی میکرد گفت:
«یه لقمه نون میدادی دست آجی...» زیر شیر آب دستانش را شست و پلههای ایوان را دوتا یکی کرد و به آشپزخانه رفت. ماهیتابۀ رویی را روی گاز گذاشت و کمی روغن ریخت. سه تخممرغ داخل ظرفی شکست و هم زد.
درسته که قلم نویسنده خیلی قویه ولی تقریبا تمام داستان ها تلخن. چه روایت ماجراها چه پایانشون... یه تلخی گزنده که حال آدم رو بد می کنه.
کاش حالا که نویسنده اینقدر قلم قوی و گیرایی داره، داستان هاش امیدبخش تر و شیرین تر بود. آخه اصراریه چیزی رو به خورد مردم بدیم که تهش بگن اَه، حالمون گرفته شد؟