اواخر اردیبهشتماه بود مشغول امتحانات معرفی سال چهارم بود. با جدیت و پشتکار فراوان درس میخواند دلش برای ارسلان تنگ شده بود ولی سعی میکرد تحمل کند او گفته بود بعد از امتحاناتش میآید به همین امید سعی میکرد با درس سرش را گرم کند تا لحظات کشندهی انتظار بهزودی سپری شود. آن روز صبح با بیحالی از جایش بلند شد. لباسهایش را عوض کرد و به مدرسه رفت هر طور بود امتحانش را داد حالش خوب نبود دلشوره داشت. فکر میکرد به خاطر اضطراب امتحان است از صبح ضعف و سرگیجه داشت. وقتی به خانه نزدیک شد از راه دور سربازی را جلوی در خانه ارسلان دید. دلش هری ریخت لبخندی زد و در دل گفت: بازم مثل شب یلدا میخواد غافلگیرم کنه اما این شادی دیری نپایید با شنیدن صدای مهری از جا پرید. با قدمهای لرزان به سمت خانه راه افتاد قدمهایش سنگین بودند بهسختی راه میرفت، راه تمامی نداشت. قلبش بهشدت میزد مهری فریاد میزد و او اسم ارسلان را بارها و بارها از میان شیون و زاری افراد خانه میشنید. همسایهها از خانه بیرون آمده بودند نگاههای سنگین آنان را روی خودش حس میکرد هیچکس توان حرف زدن نداشت. در تمام مدت با خدا میگفت: ارسلان اومده مامانش از خوشحالی داره فریاد میزنه! آره خوشحاله! ارسلان اومده، ارسلان من اومده.