فکر کردم لابد نمیشناسد. گفتم: «غریبه نیستم؛ اهل همین خاک و آبم. این را نوشتهام و آن را. دوست دارم این را هم بنویسم.»
فکر کردم «نه» نمیآورد. امّا گفت: «تا به حال نشده کسی را برای کاری که نکرده، بازخواست کنند.»
همین را گفت. نه کم و نه زیاد. دلم گرفت. خیلی هم گرفت. دستهایم در هوا ماند. کسی به گرمی دستهایم پی نبرد. حتم اگر دستم را میفشرد، گرمایش را حس میکرد.
وقتی آمدم بیرون، با تردید، نگاهی به سردر ساختمان انداختم. گفتم شاید اشتباهی جای دیگری رفتهام. امّا درست بود.
از آن روز، گاهی که مینشینم و فکر میکنم هر بار ته دلم میخواهم حرفهایش را جور دیگری تأویل کنم، امّا... بگذریم.